You are currently viewing داستان نوشیدنی های سحرآمیز _ قسمت دوم: شکست
یارآفرین - داستان کسب و کار - موسی ترابی

داستان نوشیدنی های سحرآمیز _ قسمت دوم: شکست

در بعضی مواقع وقتی احساس میکنیم همه چی تمام است و ما به موفقیت رسیده ایم ناگهان یک تصمیم اشتباه می تواند تمامی موفقیت ها را به شکست تبدیل کند. فوتبال را برای همین دوست دارم چون حتی در آخرین لحظات یک تصمیم درست باعث موفقیت و یا یک حرکت نادرست باعث شکست یک تیم میشود. گهگاهی اصلاً تصور نمیشود که چطور یک تصمیمِ شاید معمولی، منجر به شکست شود. برگردیم به داستان نوشیدنی های سحر آمیز و سه دوستی که در مدت کوتاهی با یک استراتژی فوق العاده باعث پیشرفت و موفقیت باور نکردنی رستوران خود شدند. کم کم آوازه این رستوران در تمام شهر و منطقه پر شد و پای آدم های معروف به آنجا کشیده شد.

در یکی از روزها در میان هیاهوی دانشجویان که سر به سر هم میگذاشتند و پز نوشیدن نوشیدنی های بیشتر و یا نوشیدنِ یک نوشیدنی خاص را به هم میدادند، سه مرد با پوشش کاملاً رسمی وارد رستوران شدند و دور یکی از میزها که در گوشه ترین قسمت بود و اشراف به همه قسمت های رستوران داشت نشستند.

پیشخدمت سفارش آنها را گرفت و غذا و نوشیدنی آنها را برایشان برد. یکی از آن سه نفر به پیشخدمت گفت: مالک این رستوران کیست؟

پیشخدمت به سمت صندوق اشاره کرد و گفت آقای ادموند یکی از شرکای این رستوران است که امروز پشت صندوق هستند.

بعد از اینکه غذا خوردنشان تمام شد، یکی از آن سه نفر به سمت صندوق رفت و گفت: آقای ادموند، جانسون هستم. من و همکارانم از رستوران شما تعریف بسیاری شنیدیم و دوست داشتیم از نزدیک موفقیتتان را ببینیم. ما دوست داریم با شما همکاری داشته باشیم.

ادموند که با دهان باز و چشمانی پر از تعجب به مرد شیک پوش نگاه میکرد از این تعریف به وجد آمد و تشکر کرد و منتظر ادامه صحبت ها ماند.

مرد ادامه داد: من مدیر یکی از شعبات بانک بین المللی هستم. پتانسیل شما برای رشد و توسعه کسب و کارتان بسیار زیاد است. من حاضر هستم به شما برای توسعه کسب و کارتان وام با بهره بسیار کم بدهم. امیدوارم که پیشنهاد مرا بپذیرید.

بعد از یک صحبت کوتاه مدیر بانک شماره تماس خود را به ادموند داد و موقع خداحافظی گفت: منتظر تماس شما هستیم.

در آن شب چشمان بهت زده استفان و جان در مقابل تعریف های ادموند چیز عجیبی نبود. آنها تصمیم گرفتند برای توسعه کسب و کارشان از بانک وام بگیرند.

استفان گفت: حالا دیگر لازم نیست فقط همبرگر سرو کنیم. میتوانیم غذاهای بهتر دیگری هم بدهیم.

جان گفت: بله می توانیم تجهیزات بهتری هم بخریم.

ادموند گفت: چطور است رستورانمان را از زیرزمین به طبقه بالا منتقل کنیم. اینطوری بیشتر دیده میشویم.

آنها تمام این کارها را با وام کم بهره ای که گرفته بودند انجام دادند. یک سالن بسیار بزرگ و شیک در بهترین مکان آن خیابان گرفتن و تجهیزات بسیار با کیفیت تر و شیکی خریدند. از طرفی انواع غذاهای مختلف را سرو میکردند و آشپزهای حرفه ای تری را به خدمت گرفتند. اما مشتریان آنها بیشتر نشد!

با کمال تعجب روز به روز از تعداد مشتریانشان کم میشد! آنها هر روز بیشتر بر روی کیفیت غذاها تمرکز میکردند و آشپزها را تغییر میدادند. اما باز هم هیچ پیشرفتی حاصل نمیشد. اینقدر درگیر تغییرات بودند که از نوشیدنی ها غافل شدند. به مرور آن تلاش اولیه که برای جور بودن نوشیدنی ها میکردند را به کل فراموش کردند. دیگر تمام نوشیدنی ها را با هم نداشتند و فقط نوشیدنی های پر مصرف را میاوردند. کم کم دانشجویانی که اکثر نوشیدنی ها را خورده بودند و منتظر نوشیدنی های کم یاب و عجیب بودند از مراجعه چند باره ناامید شدند و تقریبا آن شور و هیجان را از دست دادند.

آنقدر این اتفاقات سریع رخ داد که آنها حتی متوجه نشدند که چرا ورشکست شده اند. فقط زمانی به خود آمدند که دیدند باید برای بازپرداخت وام بانک، ناگزیر به فروش تجهیزات و نهایتاً کل رستوران شوند.

به نظر شما دلیل شکست این سه دوست چه بود؟

موسی ترابی

دیدگاهتان را بنویسید