You are currently viewing داستان نوشیدنی های سحرآمیز _ قسمت اول: موفقیت
یارآفرین - داستان کسب و کار - موسی ترابی

داستان نوشیدنی های سحرآمیز _ قسمت اول: موفقیت

سه دوست به نام های جان، ادموند و استفان که اوضاع مالی مناسبی نداشتند، تصمیم میگریند با کمک هم کسب و کاری راه اندازی کنند اما متأسفانه هیچ کدام مهارت خاصی هم نداشتند.

جان پیشنهاد می دهد که یک فست فود راه اندازی کنند و فقط در آن همبرگر سرو کنند. پیشنهاد خوبی برای آنها بود چون سرو کردن همبرگر مهارت خاصی نمی خواست. بزرگترین چالش آنها در این لحظه موقعیت مکانی برای اجاره و همچنین هزینه اجاره بود. استفان پیشنهاد داد در خیابان پر تردد دانشگاه که دانشجویان زیادی در رفت و آمد هستند فضای مورد نظر خود را اجاره کنند. اما اجاره یک فضای کوچک در آن خیابان بسیار گران بود و آنها به ناچار مجبور شدند یک فضای کوچک در زیر زمین یک ساختمان را اجاره کنند، غافل از اینکه در همان خیابان رقیبانی دارند که تا به آن روز به آنها دقت نکرده بودند.

تجهیزات تهیه کردند و رستوران کوچک خود را راه اندازی کردند و شروع کردند به پخش تراکت و تبلیغات محیطی ارزان قیمت. یک هفته از افتتاح گذشته بود اما کسی نیامد!

تصمیم گرفتند موقع ناهار با هم در خیابان قدم بزنند و رفتار افراد را بررسی کنند. اینجا بود که برای اولین بار رستوران های شیک با تنوع غذایی بالا و قیمت پایین تر از خودشان را دیدند و متوجه شدند که نسبت به آن رستوران ها هیچ مزیت رقابتی ندارند!

شاید به جرأت بتوان گفت که سرخورده شدند و حتی لحظه ای تصمیم به انصراف گرفتند اما یک بازه زمانی مشخص کردند که مزیتی پیدا کنند تا بتوانند با رقیبان فعلی رقابت کنند.

هر چقدر بیشتر فکر میکردند کمتر به نتیجه می رسیدند. ادموند گفت بهتر است غیر از همبرگر سراغ غذای دیگری برویم. جان در جواب گفت: هر غذایی به ذهنت برسد در ین رستورانهای شیک سرو میشود. روزها و ساعت ها با هم صحبت و بحث کردند اما نتیجه ای نداشت.

در یکی از روزها استفان گفت: چرا غذا؟

جان گفت: یعنی چی؟

استفان پاسخ داد: چرا باید غذا مزیت رقابتی ما باشد؟ در شرایط برابر هم ما نمیتوانیم غذایی بهتر از رقیبانمان سرو کنیم.

ادموند گفت: خب تکلیف چیست؟ چه کاری باید انجام دهیم؟

ناگهان جان با صدای بلند گفت: نوشیدنی…

دو نفر دیگر با تعجب تکرار کردند : نوشیدنی!؟

جان گفت: بله. ببینید بچه ها همه رستورانها هر غذایی که بخواهیم ارائه کنیم را دارند. از طرفی هیچ وقت نمی توانیم به خوبی آنها غذا سرو کنیم. پس بهتر است بر روی چیزی تمرکز کنیم که آنها ندارند.

ادموند گفت: خب همه نوشیدنی هم می دهند!

جان در پاسخ گفت: بله همه نوشیدنی می دهند ولی هیچ کس همه نوشیدنی های کل دنیا را در رستورانش ندارد!

جان ادامه داد: اگر ما سعی کنیم همه نوشیدنی های دنیا را اینجا در کنار همبرگر معمولی سرو کنیم در واقع مزیتی داریم که دیگران ندارند.

استفان که کلی هیجان زده شده بود گفت: عالیه… حتی میتوانیم به هر کسی که تمام نوشیدنی های دنیا را خورده باشد لقبی  یا نشانی بدهیم.

ادموند که تا الآن فقط با بهت به این دو نفر نگاه میکرد گفت: اگر یک رقابت بین دانشجویان ایجاد کنیم که چه کسی چه تعداد از نوشیدنی های دنیا را خورده است احتمالا برای دانشجویان جذاب هست، اینطور نیست؟

جان سریع جواب داد: آفرین پیشنهادات فوق العاده ای دادید

با خوشحالی از جا پریدند و شروع به برنامه ریزی کردند و اهدافی که تعیین کرده بودند را اجرا کردند.

در کمتر از 6 ماه رستوران کوچک آن سه نفر پر از دانشجویانی بود که برخی از آنان تیشرت ها و کلاهای مشابه پوشیده بودند و آن دانشجویان کسانی بودند که تمام نوشیدنی های معروف دنیا را خورده بودند.

کم کم آوازه این رستوران در تمام شهر و منطقه پر شد و پای آدم های معروفی به آنجا کشیده شد.

اما داستان به همین جا ختم نشد. در صورتی که تصور میشد این سه نفر به موفقیت رسیده اند و حال باید از این موفقیتشان لذت ببرند یک تصمیم اشتباه هر چه رشته بوده اند را پنبه کرد!

در روزهای آتی با من همراه باشید تا دلیل شکست این سه فرد موفق را برایتان تعریف کنم.

موسی ترابی

دیدگاهتان را بنویسید